مي خواست حسن را صدا بزند تا نانها را براي پدر بزرگ ببرد؛ امّا دلش براي پدر تنگ شده بود. چند روز بود كه بيرون شهر داشتند گودال ميكندند تا جلو حمله دشمن را بگيرند. بقچه را گره زد و برخاست. به حسن و حسين گفت كه جايي نروند و از آنها خواست مراقب خواهرشان، زينب باشند. بعد بيرون رفت.
هوا گرم بود. كسي در كوچه نبود. مردها، همه كمك ميكردند. فاطمه از سياه كوتاه ديوار حركت ميكرد. از چند كوچه گذشت. به نخلستاني رسيد. هوا گرفته و مرطوب بود. پرندهها آواز ميخواندند. به سوي خندق رفت. از پسر بچه اي، سراغ پدر را گرفت. پسرك به صخره سياهي اشاره كرد. .به راه افتاد. مردها استراحت ميكردند. به نزديك پدر كه رسيد، سلام كرد. چهره پدر خسته بود. رنگش زرد بود. بقچه را گذاشت. پدر بيل را تكيه داد. از گودال بالا آمد. با چهره خندان جواب سلام دخترش را داد.
عرق پيشانياش را پاك كرد. خاك دستهايش را تكاند و در جواب فاطمه گفت كه حالش خوبت است. نگاهي به بقچه كرد.
فاطمه نشست و گفت: «پدر جان، مقداري نان پختم. دلم نيامد بدون شما بخوريم.»
بعد گره بقچه را باز كرد. گردههاي نان شبيه سكّه طلا بودند. پيامبر تبسمي كرد.
ناني برداشت و بو كشيد و گفت: فاطمه جان، پس از سه روز، اين اولين غذايي است كه پدرت ميخورد.»
پيامبر لقمهاي در دهانش گذاشت. نان جوين هنوز گرم بود. بويعطر دستان دخترش را ميداد. لقمه ديگري برداشت. احساس كرد بوي سيب ميدهد. به چهره لطيف فاطمه نگاه كرد. شبيه فرشتهها بود.
منابع:
1-طبقات الكبري، ج 1، ص 400
2-صحيفه الرضا، ص 39
نهج البلاغه، صفحه 1-80
طبقات الكبري، ج 1، ص 400
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز سه شنبه 1 بهمن 1392,
|